تو دوره دبستان، يه بار ميخواستم از مدرسه جيم بزنم، صبر كردم وقتي همه رفتن بيرون وفقط بابام مونده بود خونه، رفتم دم در ، درو باز كردم ، داد زدم :" بابا خدافظ. من رفتم"
" خدافظ"
تق! درو كوبيدم بهم و يواشكي برگشتم تو كمد رختخوابها زير يه دشك دراز كشيدم واستتار كردم!بابام هم يه پتوي تا شده آورد گذاشت توي كمد و منو نديد!
بعد چند دقيقه صداي باز وبسته شدن در خونه اومد وبابام رفت...منم از جايگاهم اومدم بيرون و شاد وشنگول پريدم وسط هال كه...
با بابام فيس تو فيس در اومدم!!موبايلشو جا گذاشته بود!
نمي دونين با چه ذلت وخواري اون روز با يه عالمه تاخير رفتم مدرسه!
بعد ازونم تا چند وقت بابام آخرين نفر ميرفت از خونه بيرون و قبلشم توي همه كمدا و زير همه تخت وميزهارو چك ميكرد!


زماني كه حدودا 9 ساله بودم؛ تفريحم اين بود كه وقتي جوراب پوشيدم، پامو روي فرش بكشم و به يه نفر ديگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!
يه بار توي يه كتاب خوندم كه اين كار رو با دمپايي ابري اگه انجام بدي، جرقه ي قوي تري مي زنه. اين مطلب توي ذهنم مونده بود......
نوروز شد و رفته بوديم خونه مادربزرگم عيد ديدني، ديدم كنار سالن يه دمپايي ابري هست. يه مرتبه افكار شيطاني به سراغم اومد...
رفتم پوشيدم و عين مونگولا حدود نيم ساعت پامو رو زمين مي كشيدم! بعد رفتم جلوي همه انگوشتمو زدم به نوك دماغ بابام!!!!
آنچنان جرقه اي زد..... كه فكر كنم كل محل صداشو شنيدن!!
موهاي جفتمون عين برق گرفته ها سيخ شده بود و همه مات و مبهوت نگاه مي كردن و نمي فهميدن چه اتفاقي افتاده!
از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگين وارد شده، چيزي يادم نمياد!!!


شنبه دوم 2 1391
X